جیگر مامان

بچه ها بیایید قصه بخونید

به نام خداوند مهربان   یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود . ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین . طبق معمول از برادرش جلو ...
25 تير 1391

قصه میگم برای پسرم

پسرک فقیر در زمانهای قدیم پسرک فقیری در شهری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر خجالت زده و دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد! دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با دقت و آهستگی شیر را سر کشید و پس از تشکر گفت : “چقدر باید به شما بپردازم...
25 تير 1391

حرف دل

                   دل من جـــــــــاده که نيست هر از گاهي            که تنها مانـــــــــدي... در فکر عبـــــــــورش باشـــــــي                           هروقت هم خواستي دور بزني             خانه دل من يک خيابان يک طرفه است .برگشت نداره                   خي...
15 تير 1391

یک نفس عمیق(تقدیم به گلم)

چقـــدر دوستـــــــ دارم   بــا خیــــال راحتــــــــــ ، یکــــــ نفـس عمیـق بکشـــم از بــوی آرامـــش وجــود تـــو...! . . دل نـوشتــه: یعنــــی میــــشه...؟! ...
15 تير 1391

درد و دل با عشقم

  سلام پارسا جونی ٢یا٣ روز بود که مهمون داشتیم مامان بزرگ اینا اومده بودن پیشمون برای خرید سیسمونی عصر شنبه بود که اومدن:یکشنبه  صبح ساعت ١١ بود که تصمیم گرفتیم بریم بازار برای خرید رفتیم اول برای خرید کمد طرفای خیابون امیری داخل بازار کرج بود بعد از یک دور زدن یکیو انتخاب کردیم  دیگه مامانی حاضر نبودم برات تخت بگیرم گذاشتم تا انشا...بزرگتر بشی بعد مامان بزرگ قول داد برات بگیره دوباره اومدیم سمت لباسها و وسایل دیگه بالاخره تموم سیسمونیتو مامان بزرگت خرید دیگه خیلی خسته شده بودیم ساعت ٤ بود که برگشتیم خونه بهد نشستیم همه رو باز کردیم چیدیم داخل کمد بعد از کمی استراحت دوباره عصری رفتیم سراغ خرید اسباب بازیهات و ...
15 تير 1391

بخونید بچه ها

    قصه ی روباه مریض و گنجشک زرنگ         یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی می‌كردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری می‌كرد.   روزها به اطراف جنگل می‌رفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكله‌اش پیدا شده بود و دوروبر گنجشك‌ها می‌پرید.   یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه می‌خواست دنبال غذا بره دید كه روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچه‌هایش نگاه می‌كند. با ...
10 تير 1391

یکی بود یکی نبود

        قصه قوطی کبریت‌های آقا موشه     آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش  می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که هیچ استفاده ای ندارد. تو باید همین امروز همه را دور بیندازی. من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم.»   خانم موشه راه می رفت و حرص می خورد و می گفت: «اینجا جعبه، آنجا جعبه، همه جا پر از جعبه است. وا...
9 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به جیگر مامان می باشد