حرف دل
دل من جـــــــــاده که نيست هر از گاهي که تنها مانـــــــــدي... در فکر عبـــــــــورش باشـــــــي هروقت هم خواستي دور بزني خانه دل من يک خيابان يک طرفه است .برگشت نداره خي...
نویسنده :
جیگر مامان
11:14
یک نفس عمیق(تقدیم به گلم)
چقـــدر دوستـــــــ دارم بــا خیــــال راحتــــــــــ ، یکــــــ نفـس عمیـق بکشـــم از بــوی آرامـــش وجــود تـــو...! . . دل نـوشتــه: یعنــــی میــــشه...؟! ...
نویسنده :
جیگر مامان
11:12
درد و دل با عشقم
سلام پارسا جونی ٢یا٣ روز بود که مهمون داشتیم مامان بزرگ اینا اومده بودن پیشمون برای خرید سیسمونی عصر شنبه بود که اومدن:یکشنبه صبح ساعت ١١ بود که تصمیم گرفتیم بریم بازار برای خرید رفتیم اول برای خرید کمد طرفای خیابون امیری داخل بازار کرج بود بعد از یک دور زدن یکیو انتخاب کردیم دیگه مامانی حاضر نبودم برات تخت بگیرم گذاشتم تا انشا...بزرگتر بشی بعد مامان بزرگ قول داد برات بگیره دوباره اومدیم سمت لباسها و وسایل دیگه بالاخره تموم سیسمونیتو مامان بزرگت خرید دیگه خیلی خسته شده بودیم ساعت ٤ بود که برگشتیم خونه بهد نشستیم همه رو باز کردیم چیدیم داخل کمد بعد از کمی استراحت دوباره عصری رفتیم سراغ خرید اسباب بازیهات و ...
نویسنده :
جیگر مامان
0:18
ولادت امام زمان (عج)
بر منتظران این خبر خوش برسانید / کامشب شب قدر است همه قدر بدانید با نور نوشتند به پیشانی خورشید / ماهی که جهان منتظـرش بود درخشید . . . ...
نویسنده :
جیگر مامان
12:48
بخونید بچه ها
قصه ی روباه مریض و گنجشک زرنگ یكی بود یكی نبود. در یك جنگل كوچك و دور افتاده حیوانات زیادی زندگی میكردند. خانم گنجشكه بتازگی 2تا جوجه كوچولویش را از تخم بیرون آورده بود و از آنها بخوبی نگهداری میكرد. روزها به اطراف جنگل میرفت تا برایشان غذا پیدا كند و بیاورد، اما چند روزی بود كه آقا روباه مكار دوباره سروكلهاش پیدا شده بود و دوروبر گنجشكها میپرید. یك روز از این روزها كه خانم گنجشكه میخواست دنبال غذا بره دید كه روباه بدجنس پایین درخت آنها نشسته و بر و بر به بچههایش نگاه میكند. با ...
نویسنده :
جیگر مامان
0:08
یکی بود یکی نبود
قصه قوطی کبریتهای آقا موشه آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد. بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که هیچ استفاده ای ندارد. تو باید همین امروز همه را دور بیندازی. من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم.» خانم موشه راه می رفت و حرص می خورد و می گفت: «اینجا جعبه، آنجا جعبه، همه جا پر از جعبه است. وا...
نویسنده :
جیگر مامان
23:59